وبلاگموبلاگم، تا این لحظه: 2 سال و 10 ماه و 30 روز سن داره
⚡⚡🪄🔮Patterhead🔮🪄⚡⚡⚡⚡🪄🔮Patterhead🔮🪄⚡⚡، تا این لحظه: 2 سال و 9 ماه و 15 روز سن داره

دنیای سایه

الَّذِينَ آمَنُوا وَتَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُمْ بِذِكْرِ اللَّهِ ۗ أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ☘🌱

پارت آخر

چند روز بعد که نامه به دست سایه رسید میانه های کلاس بود ... +تق تق تق _بفرمایید +خانم اسمیت؟ _بله خودم هستم. +یک نامه از طرف مارگارت اسمیت دارید . سایه دوان دوان ، که اصلا سابقه نداشت به سمت پستچی رفت و با عجله گفت : _بله آقا خودمم کجارو امضا کنم؟ +اینجا _ممنونم ...امم .. بدرود پستچی نگاهی متعجب نثار سایه کرد و در را محکم بست. سایه تا صب فرصتی برای خواندن نامه نداشت ، اما به محض خواندن نامه خیالش آسوده شد که بالاخره انتظار به سر آمده. امّا..... تا کریسمس ۳ ماه دیگر مانده! ای وای کاش زمان بگردد و بگردد تا به کریسمس برسم. اینها افکارات سایه قبل از خواب بودند ، بالاخره خواب به چشمان او آمد . روزهای بی تابی سایه گذشت تا یک هفته به...
16 دی 1400

پارت ۱۷ کامنت یادتون نره

توی این قلعه ی سرد و نمور ، کنار آدم هایی که تفکراتشان حتی ۱ درصد با من همخوانی ندارد. (سایه به اینجا نامه که رسید اشکش سرازیر شد .) دلتنگ تو سایه.... سایه روی نامه را به دقت مهرو موم ارغوانی رنگی زد و اتاقش خارج سد تا هدیه را ببرد و پست کند و برای صرف شام به سالن اصلی برود . از آن طرف می که این روزها سرش زیاری شلوغ بود و حتی تولد خواهرش سایه را هم فراموش کرده بود ، وقتی نامه ی سایه را خواند با بغض گفت : +چقدر احمقی مِگی! واقعا که اون بیچاره بدبخت اینهمه به فکرت بوده و.... تو..... هیچی یعنی هیچی.... عذاب وجدان وجودش را در بر گرفته بود ... نگاهش به هدیه ی جذاب و نفیس و صد البته ، فوق العاده گرانقیمت سایه افتاد. اندکی فکر کرد و سپس...
15 دی 1400

بدون عنوان و شرح ، ادامه ی کلاس های مجازی / حضوری

پارت ۱۶

جک ، مایک ، آدری ، سپیده و.... (اما تکان ریزی خورد ) بیاید بالا و شب بقیه خوش. همگی شب خوش کوتاهی گفتند و به سمت اتاق زیر شیروانی روانه شدند. همه در کتابخانه سایه جمع شدند. جک گفت : +راستش اومدن به این معنا بود که منو و مایک تصمیم گرفتیم که به عنوان نوازنده اینجا باشیم و چند روزی در حال انتقالی گرفتیم. سایه: _عالیه ، پس استلا و استن باید بدند که البته کارشون زیادی جالب نیست. آدری قهقه ی کوتاهی زد ولی ساکت شد. ناگهان همه قهقه زدند. صدای سرخوشی و خنده ی آنها کل خانه را مر کرده بود ، چه بسا اتاق اما که درست در زیر شیروانی واقع شده بود. اما ی بیای، تا نزدیکای نیمه شب که آنها ساکت شدند خواب به چشمانش خطور نکرد ، امی بیچاره! چندین هفته...
13 دی 1400
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دنیای سایه می باشد